leila22a
03-15-2014, 09:43 AM
بهار با ما چه نسبتی دارد ؟
ما با بهار چه نسبتی داریم ؟
بهار می آید بهار آشنا ، بهار ساده ، بهار صمیمی .
بهار آشناست ، با هر چه از زمین می روید و رو به سوی آسمان بالا می رود .
بهار ساده است مثل برگ بید و بابونه .
بهار صمیمی است مثل چشمه و خورشید ، بهار بخشنده و بخشایشگر است مثل خدای بهار ، ما چرا اخلاق بهاری نداشته باشیم .
وقتی که تخلق به اخلاق بهار ، تخلق به اخلاق الله است « ما که جانشین خدا در زمین هستیم »
ما چرا سبز نشویم وقتی که درختان سبز می شوند .
ما چرا راه نیفتیم وقتی که رودها و بادها راه افتاده اند .
ما چرا گل ندهیم وقتی که خارهای بیابان گل می دهند .
ما چرا زمینی بمانیم وقتی که درختان با هزار انگشت به آسمان اشاره می کنند .
بهار می آید . سفره ای بزرگ می گسترد و بی دریغ همه را به مهمانی خویش می خواند .
برای او فرقی ندارد پرستو با زاغ ، برایش فرق نمی کند کبک وکبوتر کلاغ ، حتی جنگل باغچه و باغ .
بهار می آید و سفره مهربانی اش را پهن می کند و هر کس و هر چیز به قدر استعدادش از آن خوان نعمت بهره می گیرد ، حتی سنگها هم جان
می گیرند و محبت او را به زبان گلسنگها پاسخ می دهند .
آری همه وهمه با بهار شکوفه می زنند و می خندند و دل به امیدی سبز می بندند …
اما ما با بهار چه نسبتی داریم ؟
راستی ما با بهار چه نسبتی داریم ؟
زمین مرده با نفس بهار جان می گیرد ، ما با نفس کدامین بهار ، زندگی از سر می گیرم .
غنچه ها با بهار تبسم می کنند وگلها با او می خندند ، ما لب های کدام غنچه کوچک را به تبسم می گشائیم و گلهای کدام گلستان را به شادی
و شادکامی می خندانیم .
بهار عریانی درختان را به جامه های سبز می پوشاند ، ما قامت کدام نهال نیازمندی را به لباس نو آذین می بندیم ؟
چشمه های بهاری از قله ها پائین می آیند و با سرودی فروتن ، از ریشه ها حال می پرسند و آخر سر دل به دریا می سپارند ،
ما از قله کدام غرور فرود می آئیم و ریشه های آشنایی را به سلامی متواضع می نوازیم و دل به دریا دلان می سپاریم ؟
راستی ما با بهار چه نسبتی داریم ؟ ………
امید که با نزدیک شدن بهار با دلی به صفای بهار ، به سرسبزی ایمان خویش بکوشیم و چون ابرهای بهاری با مردم به مهربانی بجوشیم .
ما با بهار چه نسبتی داریم ؟
بهار می آید بهار آشنا ، بهار ساده ، بهار صمیمی .
بهار آشناست ، با هر چه از زمین می روید و رو به سوی آسمان بالا می رود .
بهار ساده است مثل برگ بید و بابونه .
بهار صمیمی است مثل چشمه و خورشید ، بهار بخشنده و بخشایشگر است مثل خدای بهار ، ما چرا اخلاق بهاری نداشته باشیم .
وقتی که تخلق به اخلاق بهار ، تخلق به اخلاق الله است « ما که جانشین خدا در زمین هستیم »
ما چرا سبز نشویم وقتی که درختان سبز می شوند .
ما چرا راه نیفتیم وقتی که رودها و بادها راه افتاده اند .
ما چرا گل ندهیم وقتی که خارهای بیابان گل می دهند .
ما چرا زمینی بمانیم وقتی که درختان با هزار انگشت به آسمان اشاره می کنند .
بهار می آید . سفره ای بزرگ می گسترد و بی دریغ همه را به مهمانی خویش می خواند .
برای او فرقی ندارد پرستو با زاغ ، برایش فرق نمی کند کبک وکبوتر کلاغ ، حتی جنگل باغچه و باغ .
بهار می آید و سفره مهربانی اش را پهن می کند و هر کس و هر چیز به قدر استعدادش از آن خوان نعمت بهره می گیرد ، حتی سنگها هم جان
می گیرند و محبت او را به زبان گلسنگها پاسخ می دهند .
آری همه وهمه با بهار شکوفه می زنند و می خندند و دل به امیدی سبز می بندند …
اما ما با بهار چه نسبتی داریم ؟
راستی ما با بهار چه نسبتی داریم ؟
زمین مرده با نفس بهار جان می گیرد ، ما با نفس کدامین بهار ، زندگی از سر می گیرم .
غنچه ها با بهار تبسم می کنند وگلها با او می خندند ، ما لب های کدام غنچه کوچک را به تبسم می گشائیم و گلهای کدام گلستان را به شادی
و شادکامی می خندانیم .
بهار عریانی درختان را به جامه های سبز می پوشاند ، ما قامت کدام نهال نیازمندی را به لباس نو آذین می بندیم ؟
چشمه های بهاری از قله ها پائین می آیند و با سرودی فروتن ، از ریشه ها حال می پرسند و آخر سر دل به دریا می سپارند ،
ما از قله کدام غرور فرود می آئیم و ریشه های آشنایی را به سلامی متواضع می نوازیم و دل به دریا دلان می سپاریم ؟
راستی ما با بهار چه نسبتی داریم ؟ ………
امید که با نزدیک شدن بهار با دلی به صفای بهار ، به سرسبزی ایمان خویش بکوشیم و چون ابرهای بهاری با مردم به مهربانی بجوشیم .