مهسا
05-10-2014, 12:17 PM
من ندانم به نگاه تو چه رازیست نهان ؟که مر آن راز توان دیدن و گفتن نتوان !
که شنیده است نهانی که درآید در چشمیا که دیده است پدیدی که نیاید به زبان ؟
یک جهان راز درآمیخته داری به نگاهدر دو چشم تو فروخفته مگر راز جهان ؟ !
چون به سویم نگری لرزم و با خود گویمکه جهانی است چر از راز به سویم نگران
بس که در راز جهان خیره فرو ماندستمشوم از دیدن همراز جهان سرگردان
چه جهانی است جهان نگه آنجا که بوداز بد و نیک جهان هرچه بجویند نشان !
گه از او داد پدید آید و گاهی بیدادگه از او درد همی خیزد و گاهی درمان
نگه مادر پر مهر نموداری از این
نگه دشمن پر کینه نشانی از آن
به دمی خانه دل گردد از او ویرانه
به دمی نیز ز ویرانه کند آبادان
جان ما هست به کردار گران دریاییکه دل و دیده بر آن دریا باشد دو کران
دل شود شاد چو چشم افتد بر زیباییچشم گرید چو دل مرد بود ناشادان
زان که توفان چو به دریا ز کرانی خیزدبه کران دگرش نیز بزاید طوفان
باشد اندیشه ما و نگه ما چون بادبهر انگیختن توفان بربسته میان
تن چو کشتی همه بازیچه این توفان استوندرین بازی تا دامگه مرگ روان
ای خوش آن گاه که توفان شود از مهر پدیدتا به طوفان بسپارد سر و جان کشتی بان
هرچه گوید نگهت همره او دان باورهرچه گوید سخنت همسر او دار گمان
گه نماینده سستی و زبونی است نگاهگه فرستاده فر و هنر و تاب و توان
زود روشن شودت از نگه بره و شیرکاین بود بره بیچاره و آن شیر ژیان
نگه بره ترا گوید بشتاب وببندنگه شیر ترا گوید بگریز و نمان !
نه شگفت ار نگه این گونه بود زان که بودپرتوی تافته از روزنه کاخ روان
گر ز مهر آید چون مهر بتابد بر دلور ز کین زاید در دل بخلد چون پیکان
یاد پر مهر نگاه تو در آن روز نخستنرود از دل من تا نرود از تن جان
چو شدم شیفته روی تو از شرم مرابر لب آوردن آن شیفتگی بود گران
به گلو در بفشردی ز سخن شرم گلو
به دهان در بزدی مشت گرانش به دهان
نارسیده به زبان شرم رسیدی به سخنلرزه افتادی هم بر لب و هم بر دندان
من فرو مانده در اندیشه که ناگاه نگاهجست از گوشه چشم من و آمد به میان
در دمی با تو بگفت آنچه تو را بود به دلکرد دشوارترین کار به زودی آسان
تو به پاسخ نگهی کردی و در چشم زدنگفتنی گفته شد و بسته شد آنگه پیمان
من بر آنم که یکی روز رسد در گیتیکه پراکنده شود کاخ سخن را بنیان
به نگاهی همه گویند به هم راز درون
واندر آن روز رسد روز سخن را پایان
به نگه نامه نویسد و بخوانند سرود
هم بخندند و بگریند و بر آرند فغان
بنگارند نشان های نگه در دفترتا نگه نامه چو شهنامه شود جاویدان !
خواهم آن روز شوم زنده و با چند نگاهچامه در مهر تو پردازم و سازم دیوان
ور شگفت آیدت اکنون ز نهان گویی منکه چنان کار شگرفی شود آسان به چه سان ؟ !
گویم آسان شود ار نیروی شیرافکن مهرتهمتن وار در این پهنه براند یکران
من مگر با تو نگفتم سخن خود به نگاه ؟ !
تو مگر پاسخم از مهر ندادی چونان ؟
بود آن پرسش و پاسخ همه در پرتو مهرور نه این راز بماندی به میانه پنهان
مردمان نیز توانند سخن گفت به چشمگر سپارند ره مهر هماره همگان
بی گمان مهر در آینده بگیرد گیتیچیره بر اهرمن خیره سر آید یزدان
آید آن روز و جهان را فتد آن فره به چنگتیر هستی رسد آن روز خجسته بنشان
آفریننده برآساید و با خود گوید :
تیر ما هم به کمان خورد زهی سخت کمان !
که شنیده است نهانی که درآید در چشمیا که دیده است پدیدی که نیاید به زبان ؟
یک جهان راز درآمیخته داری به نگاهدر دو چشم تو فروخفته مگر راز جهان ؟ !
چون به سویم نگری لرزم و با خود گویمکه جهانی است چر از راز به سویم نگران
بس که در راز جهان خیره فرو ماندستمشوم از دیدن همراز جهان سرگردان
چه جهانی است جهان نگه آنجا که بوداز بد و نیک جهان هرچه بجویند نشان !
گه از او داد پدید آید و گاهی بیدادگه از او درد همی خیزد و گاهی درمان
نگه مادر پر مهر نموداری از این
نگه دشمن پر کینه نشانی از آن
به دمی خانه دل گردد از او ویرانه
به دمی نیز ز ویرانه کند آبادان
جان ما هست به کردار گران دریاییکه دل و دیده بر آن دریا باشد دو کران
دل شود شاد چو چشم افتد بر زیباییچشم گرید چو دل مرد بود ناشادان
زان که توفان چو به دریا ز کرانی خیزدبه کران دگرش نیز بزاید طوفان
باشد اندیشه ما و نگه ما چون بادبهر انگیختن توفان بربسته میان
تن چو کشتی همه بازیچه این توفان استوندرین بازی تا دامگه مرگ روان
ای خوش آن گاه که توفان شود از مهر پدیدتا به طوفان بسپارد سر و جان کشتی بان
هرچه گوید نگهت همره او دان باورهرچه گوید سخنت همسر او دار گمان
گه نماینده سستی و زبونی است نگاهگه فرستاده فر و هنر و تاب و توان
زود روشن شودت از نگه بره و شیرکاین بود بره بیچاره و آن شیر ژیان
نگه بره ترا گوید بشتاب وببندنگه شیر ترا گوید بگریز و نمان !
نه شگفت ار نگه این گونه بود زان که بودپرتوی تافته از روزنه کاخ روان
گر ز مهر آید چون مهر بتابد بر دلور ز کین زاید در دل بخلد چون پیکان
یاد پر مهر نگاه تو در آن روز نخستنرود از دل من تا نرود از تن جان
چو شدم شیفته روی تو از شرم مرابر لب آوردن آن شیفتگی بود گران
به گلو در بفشردی ز سخن شرم گلو
به دهان در بزدی مشت گرانش به دهان
نارسیده به زبان شرم رسیدی به سخنلرزه افتادی هم بر لب و هم بر دندان
من فرو مانده در اندیشه که ناگاه نگاهجست از گوشه چشم من و آمد به میان
در دمی با تو بگفت آنچه تو را بود به دلکرد دشوارترین کار به زودی آسان
تو به پاسخ نگهی کردی و در چشم زدنگفتنی گفته شد و بسته شد آنگه پیمان
من بر آنم که یکی روز رسد در گیتیکه پراکنده شود کاخ سخن را بنیان
به نگاهی همه گویند به هم راز درون
واندر آن روز رسد روز سخن را پایان
به نگه نامه نویسد و بخوانند سرود
هم بخندند و بگریند و بر آرند فغان
بنگارند نشان های نگه در دفترتا نگه نامه چو شهنامه شود جاویدان !
خواهم آن روز شوم زنده و با چند نگاهچامه در مهر تو پردازم و سازم دیوان
ور شگفت آیدت اکنون ز نهان گویی منکه چنان کار شگرفی شود آسان به چه سان ؟ !
گویم آسان شود ار نیروی شیرافکن مهرتهمتن وار در این پهنه براند یکران
من مگر با تو نگفتم سخن خود به نگاه ؟ !
تو مگر پاسخم از مهر ندادی چونان ؟
بود آن پرسش و پاسخ همه در پرتو مهرور نه این راز بماندی به میانه پنهان
مردمان نیز توانند سخن گفت به چشمگر سپارند ره مهر هماره همگان
بی گمان مهر در آینده بگیرد گیتیچیره بر اهرمن خیره سر آید یزدان
آید آن روز و جهان را فتد آن فره به چنگتیر هستی رسد آن روز خجسته بنشان
آفریننده برآساید و با خود گوید :
تیر ما هم به کمان خورد زهی سخت کمان !