PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : آبی خاکستری سیاه



مهسا
05-10-2014, 12:59 PM
قصيده آبی ، خاکستری ، سياه
  
در شبان غم تنهايی خويشعابد چشم سخنگوی تواممن در اين تاريکی من در اين تيره شب جانفرسازائر ظلمت گيسوی توام.
 
گيسوان تو پريشانتر از انديشه منگيسوان تو شب بی پايانجنگل عطرآلود.شکن گيسوی توموج دريای خيال.کاش با زورق انديشه شبیاز شط گيسوی مواج تو ، منبوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم.کاش بر اين شط مواج سياههمه عمر سفر می کردم.
 
من هنوز از اثر عطر نفس های تو سرشار سرور ،گيسوان تو در انديشه من گرم رقصی موزون .
 
کاشکی پنجه مندر شب گيسوی پرپيچ تو راهی می جست.
 
چشم من ، چشمه زاينده اشک ،گونه ام بستر رود .کاشکی همچو حبابی بر آب ،در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود .
 
شب تهی از مهتاب ، شب تهی از اختر ابر خاکستری بی باران پوشانده ،آسمان را يکسر .
 
ابر خاکستری بی باران دلگير است و سکوت تو پس پرده خاکستری سرد کدورت افسوس !سخت دلگير تر است.
 
شوق باز آمدن سوی تو ام هست ،اما ،تلخی سرد کدورت در توپای پوينده راهم بستهابر خاکستری بی بارانراه بر مرغ نگاهم بسته .
 
وای ، بارانبارانشيشه پنجره را باران شستاز دل من اما ، چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
 
آسمان سربی رنگ ،من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.
 
می پرد مرغ نگاهم تا دوروای ، باران ، باران ،پر مرغان نگاهم را شست .
 
خواب رويای فراموشی هاست!خواب را در يابمکه در آن دولت خاموشی هاست.
 
من شکوفايی گلهای اميدم را در رويا ها می بينم ،و ندايی که به من می گويد :" گر چه شب تاريک استدل قوی دار ،سحر نزديک است"
 
دل من در دل شبخواب پروانه شدن می بيند .مهر در صبحدمان داس به دستخرمن خواب مرا می چيند
 
آسمان ها آبی،- پر مرغان صداقت آبی ست-ديده در آينه صبح تو را می بيند .
 
از گريبان تو صبح صادق ،می گشايد پر و بال .تو گل سرخ منیتو گل ياسمنیتو چنان شبنم پاک سحری؟                      - نه ،                              از آن پاک تری .تو بهاری؟                     - نه ،                      - بهاران از توست .از تو می گيرد وام ،هر بهار اينهمه زيبايی را .
 
هوس باغ  و بهارانم نيستای بهين باغ و بهارانم تو!
 
سبزی چشم تو -                 - دريای خيال.پلک بگشا که به چشمان تو دريابم باز ،مزرع سبز تمنايم را.
 
ای تو چشمانت سبزدر من اين سبزی هذيان از توست .سبزی چشم تو تخديرم کرد .حاصل مزرعه سوخته برگم از توست .زندگی از تو و                 - مرگم از توست
 
سيل سيال نگاه سبزتهمه بنيان وجودم را ويرانه کنان می کاودمن به چشمان خيال انگيزت معتادمو در اين راه تباهعاقبت هستی خود را دادم .
 
آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرادر پی گمشده خود به کجا بشتابم ؟مرغ آبی اينجاست.در خود آن گمشده را دريابم
 
در سحرگاه سر از بالش خوابت بردار!کاروان های فرومانده خواب از چشمت بيرون کن !باز کن پنجره را !
 
تو اگر باز کنی پنجره را ،من نشان خواهم داد ،به تو زيبايی را.
 
بگذر از زيور و آراستگیمن تو را با خود تا خانه خود خواهم بردکه در آن شوکت پيراستگیچه صفايی داردآری از سادگيش ،چون تراويدن مهتاب به شبمهر از آن می بارد.
 
باز کن پنجره رامن تو را خواهم بردبه عروسی عروسک های کودک خواهر خويشکه در آن مجلس جشنصحبتی نيست زدارايی داماد و عروسصحبت از سادگی و کودکی استچهره ای نيست عبوس .
 
کودک خواهر مندر شب جشن عروسی عروسک هايش می رقصدکودک خواهر من ،امپراتوری پر وسعت خود را هر روزشوکتی می بخشدکودک خواهر من نام تورا می داندنام تو را می خواند !      - گل قاصد آيا      با تو اين قصه خوش خواهد گفت؟!-
 
باز کن پنجرا را من تورا خواهم برد به سر رود خروشان حياتآب اين رود به سرچشمه نمی گردد بازبهتر آنست که غفلت نکنيم از آغاز وباز کن پنجره را ! -                       - صبح دميد !
 
چه شبی بود و چه فرخنده شبی .آن شب دور که چون خواب خوش از ديده پريد .کودک قلب من اين قصه شاداز لبان تو شنيد :
 
" زندگی رويا نيستزندگی زيبايی استمی توانبر درختی تهی از بار ، زدن پيوندیمی تواناز ميان فاصله ها را برداشتدل من با دل توهر دو بيزار از اين فاصله هاست . "
 
قصه شيرينی ست .کودک چشم من از قصه تو می خوابد .
 
قصه نغز تو از غصه تهی ست .باز هم قصه بگوتا به آرامش دلسر به دامان تو بگذارم و در خواب روم .
 
گل به گل ، سنگ به سنگ اين دشتيادگاران تو اندرفته ای اينک و هر سبزه و سنگدر تمام در و دشتسوکواران تو انددر دلم آرزوی آمدنت می ميردرفته ای اينک ، اما آيا باز بر می گردی؟چه تمنای محالی دارم خنده ام می گيرد !
 
چه شبی بود و چه روزی افسوس !با شبان رازی بودروزها شوری داشت .
 
ما پرستو ها را از سر شاخه به بانگ هی ، هیمی پرانديم در آغوش فضا . ما قناری ها رااز درون قفس سرد رها می کرديم .
 
آرزو می کردمدشت سرشار زسرسبزی روياها رامن گمان می کردمدوستی همچون سروی سرسبزچارفصلش همه آراستگی ستمن چه می دانستمسبزه می پژمرد از بی آبیسبزه يخ می زند از سردی دی .
 
من چه می دانستمدل هر کس دل نيستقلبها زآهن و سنگقلبها بی خبر از عاطفه اند .
 
از دلم رست گياهی سر سبزسر برآورد ، درختی شد ، نيرو بگرفت .برگ بر گردون سود .اين گياه سرسبزاين برآورده درخت اندوه ،حاصل مهر تو بود
 
و چه روياهايی !که تبه گشت و گذشت.و چه پيوند صميميت ها ،که به آسانی يک رشته گسستچه اميدی ، چه اميد؟چه نهالی که نشاندم من و بی بر گرديد.
 
دل من می سوزد ،که قناری ها را پربستندکه پر پاک پرستوها را بشکستندو کبوتر ها را ــ آه ، کبوتر ها را...و چه اميد عظيمی به عبث انجاميد.
 
در ميان من و تو فاصله هاست.گاه می انديشمــ می توانی تو به لبخندی اين فاصله را برداری!
 
تو توانايی بخشش داری.دست های تو توانايی آن را دارد که مرا  ،زندگانی بخشد .چشم های تو به من می بخشدشور عشق و مستیو تو چون مصرع شعری زيباسطر بر جسته ای از زندگی من هستی.
 
دفتر عمر مرا ،با وجود تو شکوهی ديگررونقی ديگر هست
 
می توانی تو به منزندگانی بخشیيا بگيری از من آنچه را می بخشی
 
من به بی سامانی باد را می مانم.من به سرگردانی ، ابر را می مانم.
 
من به آراستگی خنديدممن ژوليده به آراستگی خنديدم.ــ سنگ طفلی اماخواب نوشين کبوترها را در لانه می آشفت.
 
قصه بی سر و سامانی منباد با برگ درختان می گفت.باد با من می گفت :"چه تهيدستی ، مرد!ابر  باور می کرد .من در آيينه رخ خود ديدمو به تو حق دادم.
 
آه می بينم ، می بينمتو به اندازه تنهايی من خوشبختیمن به اندازه زيبايی تو غمگينمچه اميد عبثیمن چه دارم که تورا درخور ؟                     ــ هيچ.من چه دارم که سزاوار تو ؟                     ــ هيچ.تو همه هستی من ، هستی منتو همه زندگی من هستی .تو چه داری ؟                     ــ همه چيز.تو چه کم داری ؟                     ــ هيچ.
 
بی تو در می يابم ،چون چناران کهناز درون تلخی واريزم را.کاهش جان من اين شعر من است .
 
آرزو می کردم که تو خواننده شعرم باشی.                         ــ راستی شعر مرا می خوانی ؟ــنه ، دريغا ، هرگز،باورم نيست که خواننده شعرم باشی.                               ــ کاشکی شعر مرا می خواندی!ــ
 
بی من چيستم ؟ ابر اندوهبی تو سرگردان تر ، از پژواکم                                   ــ در کوهگردبادم در دشت ،برگ پاييزی ، در پنجه باد.
 
بی تو سرگردانتر ،از نسيم سحرماز نسيم سحر سرگردانبی سر و بی سامانبی اشکم ،       دردم ،           آهم .آشيان برده ز يادمرغ درمانده به شب گمراهم .
 
بی تو خاکستر سردم ، خاموش ،نتپد ديگر در سينه من ، دل با شوق ،نه مرا بر لب ، بانگ شادی ،                              ــ نه خروش
 
بی تو ديو وحشت هر زمان می دردمبی تو احساس من از زندگی بی بنياد ،واندر اين دوره بيدادگری ها هر دمکاستن ،     کاهيدن ،         کاهش جانم ،                      کم                        کم .چه کسی خواهد ديدمردنم را بی تو ؟بی تو مردم ، مردم .
 
گاه می انديشم ،خبر مرگ مرا با تو چه کس می گويد ؟آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی می شنوی ، روی تو راکاشکی می ديدم .
 
شانه بالا زدنت را ،                 ــ بی قيد ــو تکان دادن دستت که ،                 ــ مهم نيست زياد ــو تکان دادن سر را که ،                   ــ عجيب !                        عاقبت مرد ؟                                  ــ افسوس !ــ کاشکی می ديدم !
 
من به خود می گويم :" چه کسی باور کردجنگل جان مراآتش عشق تو خاکستر کرد؟ "
 
باد کولی ، ای باد !تو چه بی رحمانه ،شاخ پربرگ درختان را عريان کردی ،و جهان را به سموم نفست ويران کردیباد کولی ، تو چرا شيهه کشانهمچنان اسبی بگسسته عنان ،سم فروکوبان از خاک ، برآوردی گرد؟آن غباری که برانگيزاندی ،سخت افزون می کردتيرگی را در دشت .در غروب ، اين شفق شنگرفی ،بوی خون داشت ، افق خونين بود .
 
کولی باد پريشاندل آشفته صفت !تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروبتو به من می گفتی :              ــ صبح پاييز تو ، نا ميمون بود!
 
من سفر می کردم ،و در آن تنگ غروب ،ياد می کردم از آن تلخی گفتارش                        در صبح صادق .دل من پرخون بود در من اينک کوهی ، سربرافراشته از ايمان است.
 
من به هنگام شکوفايی گلها در دشت ، باز بر می گردمو صدا می زنم :     ــ " آی!          باز کن پنجره را ،          باز کن پنجره را ،                              ــ در بگشا!          که بهاران آمد !          که شکفته گل سرخ           به گلستان آمد !
 
          باز کن پنجره را !         که پرستو پر می شويد در چشمه نور .         که قناری می خواند ،                        ــ می خواند آواز سرور ،که :     ــ " بهاران آمد          که شکفته گل سرخ           به گلستان آمد !
 
سبز بزگان درختان همه دنيا را ،نشمرديم هنوز.
 
من صدا می زنم :     ــ " آی!          باز کن پنجره باز آمده ام.          من پس از رفتن ها ، رفتن ها                   با چه شور و چه شتاب ،در دلم شوق تو اکنون به نياز آمده ام
 
داستان ها دارم ،از دياران که سفر کردم و رفتم بی تو .از دياران که گذر کردم . رفتم بی تو ،بی تو می رفتم ، می رفتم ، تنها ، تنها.و صبوری مرا ،کوه تحسين می کرد .
 
من اگر سوی تو بر می گردمدست من نيست تهیکاروان های محبت با خويشارمغان آوردم.
 
من به هنگام شکوفايی گل ها در دشت ،باز بر خواهم گشت ،تو به من می خندیمن صدا می زنم :     ــ " آی !          باز کن پنجره را !ــ پنجره را می بندی
 
با من اکنون چه نشستن ها ، خاموشی ها ،با تو اکنون چه فراموشی هاست .چه کسی می خواهدمن و تو ما نشويمخانه اش ويران باد!
 
 
من اگر ما نشوم ، تنهايمتو اگر ما نشوی ،     ــ خويشتنی
 
از کجا که من و توشور يکپارچگی را در شرقباز برپا نکنيم
 
از کجا که من و تومشت رسوايان را وا نکنيم.
 
من اگر برخيزمتو اگر برخيزیهمه بر می خيزند
 
من اگر بنشينمتو اگر بنشينیچه کسی برخيزد ؟چه کسی با دشمن بستيزد ؟چه کسی پنجه در پنجه هر دشمن دون آويزد ؟
 
دشت ها نام تورا می گويندکوه ها شعر مرا می خوانند.
 
کوه بايد شد و ماند ،رود بايد شد و رفتدشت بايد شد و خواند .
 
در من اين جلوه اندوه ز چيست؟در تو اين قصه پرهيز  ــ که چه؟در من اين شعله عصيان نياز ،در تو دمسردی پاييز ــ که چه؟
 
حرف را بايد زد!درد را بايد گفت !
 
سخن از مهر من و جور تو نيست .سخن ازمتلاشی شدن دوستی است ،و عبث بودن پندار سرور آور مهر
 
آشنايی با شور ؟و جدايی با درد؟و نشستن در بهت فراموشی ــــ                                  ــــ يا غرق غرور ؟!
 
سينه ام آينه ست ،با غباری از غم .تو به لبخندی از اين آينه بزدای غبار .
 
آَشيان تهی دست مرا ،مرغ دستان تو پر می سازد .آه مگذار که دستان من آناعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشی ها بسپارد .آه مگذار که مرغان سپيد دستت ،دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد.
 
من چه می گويم ، آه...با تو اکنون چه فراموشی ها ،با من اکنون چه نشستن ها ، خاموشی هاست .تو مپندار که خاموشی من ،هست برهان فراموشی من .
 
من اگر برخيزمتو اگر برخيزیهمه بر می خيزند.