نوشته اصلی توسط
یگانه
شماها تعریف بکنین تا منم روم بشه تعریف کنم. اما یه خاطره خنده دار نیست اما به نظرم جالب باشه روز اول مدرسه از مدرسه فرار کردین؟من فرار کردم قضیه اش مفصله اما روز بعد فرارم به اصرار مامان و بابا و عموم دوباره بردنم مدرسه من وقتی سر کلاس اول ابتدایی می رفتم انگار به یه کشور دیگه می رفتم ادمای عجیب و غریب معلوم نبود چی میگن و بعضیشونم که چشماشون رنگی بود بدجور می ترسیدم من فکر میکردم اونا دیووونه ان و می خوان بهشون یاد بدن و عاقلشون کنن من فکر میکردم اشتباهی من و اونجا بردن (اخه قرار بود منو ببرن مدرسه کودکان استثنایی که این خودشم ماجراییه عجیب وجالب) می خواستم به رییس این دیوونه خونه بفهمونم من دیوونه نیستم اما زبون منو نمی فهمید و با زبون دیوونه ها با هام حرف میزد دیدم اینجوری
نمیشه اونجا بچه ها هر چی میگفتن حفظ میکردم می گفتم بزا با زبون دیوونه ها باهاش حرف بزنم شاید بفهمه کلمه های دیوونه هارو تکرار میکردم کاراشونو تقلید میکردم معلم از من سوال میکرد من فقط نگاش می کردم و یه چیزی به زبون خودشون که خودمم نمیدونستم چیه می گفتم معلم می شد این شکلی:37273::221: فکر می کرد قاطی دارم دلش میسوخت فکر میکنین دلیلش چی بود؟ یک سال تموم حرف اینو به اون میگفتم حرف اونو به این آروم بودم اما شیش میزدم تا اینکه زبون دیوونه هارو فهمیدم نه اونا دیوونه بودن نه من و نه اونجا دیوونه خونه فقط من فارسی بلد نبودم همین هیشکی اینو نفهمید