کاربری
کاربر گرامی به انجمن دانشجویان دانشگاه پیام نور خوش آمدید . اگر این نخستین بازدید شما از سایت است , لطفا ثبت نام کنید:

 دانلود نمونه سوالات آزمونهای فراگیر پیام نور
فروشگاه نمونه سوالات پیام نور
اخبار پیام نور

صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 11 به 20 از 37

موضوع: داستان های کوتاه و آموزنده...

  1. #11
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    جنسیت
    خانم
    رشته تحصیلی

    کاردان حسابداری... کارشناس علوم تربیتی
    مقطع تحصیل
    کارشناسی
    دانشگاه محل تحصیل
    دهلران
    محل سکونت
    دهلران
    نوشته ها
    5,057
    تشکر ها
    643
    از این کاربر 773 بار در 610 ارسال تشکر شده است.
    Blog Entries
    11

    وصیت نامه الکساندر ...

    پادشاه بزرگ یونان، الکساندر، پس از تسخیر کردن حکومت های پادشاهی بسیار، در حال بازگشت به وطن خود بود.

    در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری گردید.



    با نزدیک شدن مرگ، الکساندر دریافت که چقدر پیروزی هایش، سپاه بزرگش، شمشیر


    تیزش و همه ی ثروتش بی فایده بوده است. او فرمانده هان ارتش را فرا خواند و گفت:


    من این دنیا را بزودی ترک خواهم کرد. اما سه خواسته دارم. لطفاً، خواسته هایم را حتماً


    انجام دهید.


    فرمانده هان ارتش درحالی که اشک از گونه هایشان سرازیر شده بود موافقت


    کردند که از آخرین خواسته های پادشاهشان اطاعت کنند. الکساندر گفت:... اولین خواسته ام این است که پزشکان من باید

    تابوتم را به تنهایی حمل کنند.


    ثانیاً، وقتی تابوتم دارد به قبر حمل می گردد ، مسیر منتهی به قبرستان باید با طلا، نقره و سنگ های قیمتی که در خزانه داری

    جمع آوری کرده ام پوشانده شود.


    سومین و آخرین خواسته این است که هر دو دستم باید بیرون از تابوت آویزان باشد.


    مردمی که آنجا گرد آمده بودند از خواسته های عجیب پادشاه تعجب کردند. اما هیچ کس جرأت اعتراض نداشت. فرمانده ی

    مورد علاقه الکساندر دستش را بوسید و




    روی قلب خود گذاشت و گفت : پادشاها، به شما اطمینان می دهیم که همه ی خواسته هایتان اجرا


    خواهد شد. اما بگویید چرا چنین خواسته های عجیبی دارید؟ در پاسخ به این پرسش، الکساندر نفس عمیقی کشید و گفت:


    من می خواهم دنیا را آگاه سازم از سه درسی که تازه یاد گرفته ام. می خواهم پزشکان تابوتم را حمل کنند چرا که مردم بفهمندکه

    هیچ دکتری نمی تواند هیچ کس را




    واقعاً شفا دهد. آن ها ضعیف هستند و نمی توانند انسانی را از چنگال های مرگ نجات دهند.


    بنابراین، نگذارید مردم فکر کنند زندگی ابدی دارند.


    دومین خواسته ی درمورد ریختن طلا، نقره و جواهرات دیگر در مسیر راه به قبرستان،


    این پیام را به مردم می رساند که حتی یک خرده طلا هم نمی توانم با خود ببرم. بگذارید مردم بفهمند که دنبال ثروت رفتن

    اتلاف وقت محض است.


    سومین خواسته ام یعنی دستهایم بیرون از تابوت باشد، می خواهم مردم بدانند که من با دستان خالی به این دنیا آمده ام

    و با دستان خالی این دنیا را ترک می کنم.

    کاربر مقابل از leila22a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:

    ALi


  2. #12
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    جنسیت
    خانم
    رشته تحصیلی

    کاردان حسابداری... کارشناس علوم تربیتی
    مقطع تحصیل
    کارشناسی
    دانشگاه محل تحصیل
    دهلران
    محل سکونت
    دهلران
    نوشته ها
    5,057
    تشکر ها
    643
    از این کاربر 773 بار در 610 ارسال تشکر شده است.
    Blog Entries
    11

    خواستگارهای کوهی...

    دختر تنها ! از تنهایی خسته شده بود از طرفی دوست داشت هر چه زودتر ازدوج کنه برای همین از دوستش خواست راهنمایی اش کنه

    دوستش میگه : من هم تنهام ، بیا با هم بریم کوه ، چون شنیدم خیلی از مردهای آماده ازدواج و تنها برای پیدا کردن زن میرن کوه ...

    اون دو تا میرن کوه

    در بالای یه صخره کوه

    جایی که اون دو تا هیچ کسی رو نمی بینن

    تصمیم می گیرن داد بزنن

    و حرف دلشون رو به کوه بگن :

    - با من ازدواج می کنی ؟

    .
    .
    .
    .
    و بعدش شنیدن


    …… ﺑـــــــــــــــــــﺎ ﻣـــــــــــــــــــــــ ـﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــــــــﯿﮑﻨــــــــــ ـــﯽ؟

    .
    ﺑــــــﺎ ﻣــــــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــــــﯿﮑﻨـــــــــــ ؟

    .
    ﺑـــﺎ ﻣــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣــــﯿﮑﻨـــــــﯼ؟

    .
    ﺑـﺎ ﻣــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــﯿﮑﻨــﯽ؟

    .
    ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟



    یه نگاهی به هم انداختند

    لپ هاشون گل انداخته بود چون ﺁﻣﺎﺩﮔﯽ پذیرفتن ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ

    در حالی که از صخره پایین می اومدن گفتند نه ما می خواهیم درس بخونیم ....

    کاربر مقابل از leila22a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:

    ALi


  3. #13
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    جنسیت
    خانم
    رشته تحصیلی

    کاردان حسابداری... کارشناس علوم تربیتی
    مقطع تحصیل
    کارشناسی
    دانشگاه محل تحصیل
    دهلران
    محل سکونت
    دهلران
    نوشته ها
    5,057
    تشکر ها
    643
    از این کاربر 773 بار در 610 ارسال تشکر شده است.
    Blog Entries
    11

    سرنوشت دوچرخه سواری در پیاده رو...

    جوان دوچرخه سوار توی پیاده رو ناگهان می خوره زمین ، اونم جلوی پای یک دختر اردیست orodist سرخ پوش (اردیست ها طرفداران

    حکیم ارد بزرگ هستند و لباس سرخ می پوشن) ، اونم دختری با هفت قلم آرایش و تیچان پیتان کرده ... !


    جوانک سعی می کنه خودشو خیلی زود جمع و جور کنه و از جاش بلند شه ، اما از بخت بد ، دختر قصه ما با عصبانیت هر چه

    بیشتر بر سرش داد می کشه و میگه :


    آهای آهای اگر پای من می شکست


    اگر می خوردی به من


    اگر بدنم آسیب می دید و یه جام می شکست


    چکار می کردی هان ؟! چیکار می کردی ؟؟؟


    اصلا بگو ببینم چرا توی پیاده رو دوچرخه سواری می کنی ؟


    مگه دوچرخه سواری جاش تو پیاده رو است ؟


    مگه این مملکت پلیس نداره ؟ تا امثال تو رو بگیرن بندازن گوشه هلوفدونی ؟!


    اصلا بگو ببینم چرا معذرت خواهی نمی کنی ؟


    مگه بابا و مامانت ! بهت یاد ندادن وقتی یه غلطی میکنی معذرت خواهی کنی؟


    هان هان زود باش معذرت خواهی کن زود زود باش


    جوان بخت بر گشته که حالا ایستاده بود و می خواست خودش را زودتر از دست این اجل معلق نجات بده و نظرش به ریمل ها

    و ماتیک آنچنانی دختراردیست افتاده بود که بیش از هر چیزی وق زده بود گفت : خانم حالا که چیزی نشده ؟!


    این حرف دوچرخه سوار ، مثل آتشی بود به بشکه باروت دختر خانم ...


    دخترخانم نعره ایی کشید و گفت : آهای پسره پرروی چشم دریده


    (جمعیت بی تفاوت اطراف دختر و پسر چند قدمی جلوتر آمدند معلوم نبود می خواهند به نفع خانم ، جوانک را بزنند و یا دخترک را بگیرند

    تا پسر نگون بخت را نزند)


    دخترخانم همچنان فریاد می کشید : اصلا تو چه منظوری داشتی می خواستی با دوچرخه ات به من بزنی ؟


    مگه خودت خواهر مادر نداری؟
    جوانک که حالا خیلی هم ترسیده بود با این حرف خانم محجوب قصه ما ! فکری در ذهن اش جرقه زد و گفت : خانم ! خانم !

    من معذرت می خوام !! میشه شمارتون رو بدین بابا مامان رو بفرستم خواستگاری ، خدمتتون !!!


    جمعیت بهت زده منتظر آن بودند که دختر خانم یک کشیده ، لنگ کفشی ، چیزی میزی بزنه بر سر و کله آقا پسر دوچرخه سوار ....


    دخترک یک قدم به پسر نزدیک شد پسرک سرش را از ترس عقب کشید دختر خانم با صدایی گرفته و صمیمی گفت شمارتو بگو

    تا آدرسمو برات اس کنم !!! راستی خوردی زمین جایی از بدنت که درد نگرفت ... ها ؟!


    پسر جوان از شدت هیجان صورتش گل انداخته بود !


    بعضی از خانم های اطراف که از تعجب دهانشون باز مونده و حالا صداشون به گوش می رسید که میگفتن : وا به حق چیزهای

    ندیده و نشنیده ...


    دختر اردیست نگاهی بهشون کرد و با حالتی بی تفاوت گفت : چیه اینجا جمع شدین ، بحث خانوادگیه ! لطفا جمع نشین !


    چند لحظه بعد دختر خانم و آقا پسر از میان جمعیت ناپدید شدند و به یک سو رفتند ...

    کاربر مقابل از leila22a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:

    ALi


  4. #14
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    جنسیت
    خانم
    رشته تحصیلی

    کاردان حسابداری... کارشناس علوم تربیتی
    مقطع تحصیل
    کارشناسی
    دانشگاه محل تحصیل
    دهلران
    محل سکونت
    دهلران
    نوشته ها
    5,057
    تشکر ها
    643
    از این کاربر 773 بار در 610 ارسال تشکر شده است.
    Blog Entries
    11

    دانشجوی نمونه...

    در اولين جلسه دانشگاه استاد ما خودش را معرفی نمود و از ما خواست كه كسی را بيابيم كه تا به حال با او آشنا نشده‌ايم، برای نگاه كردن به اطراف ايستادم، در آن هنگام دستی به آرامی شانه‌ ام را لمس نمود، برگشتم و خانم مسن كوچكی را ديدم كه با خوشرويی و لبخندی كه وجود بی‌ عيب او را نمايش می‌داد، به من نگاه می ‌كرد. او گفت: «سلام عزيزم، نام من رز است، هشتاد و هفت سال دارم، آيا می‌توانم تو را در آغوش بگيرم؟» پاسخ دادم: «البته كه می‌ توانيد»، و او مرا در آغوش خود فشرد. پرسيدم: «چطور شما در چنين سن جوانی به دانشگاه آمده ايد؟» به شوخی پاسخ داد: «من اينجا هستم تا يك شوهر پولدار پيدا كنم، ازدواج كرده يك جفت بچه بياورم، سپس بازنشسته شده و مسافرت نمایم». پرسيدم: «نه، جداً چه چيزی باعث شده؟» كنجكاو بودم كه بفهمم چه انگيزه‌ای باعث شده او اين مبارزه را انتخاب نمايد. به من گفت: «همیشه رويای داشتن تحصيلات دانشگاهی را داشتم و حالا، يكی دارم».

    پس از كلاس به اتفاق تا ساختمان اتحاديه دانشجويی قدم زديم و در يك كافه گلاسه سهيم شديم،‌ ما به طور اتفاقی دوست شده بوديم، ‌برای سه ماه ما هر روز با هم كلاس را ترك می‌كرديم، او در طول يك سال شهره ی كالج شد و به راحتی هر كجا كه می‌رفت، دوست پيدا می‌كرد، او عاشق اين بود كه به اين لباس در آيد و از توجهاتی كه ساير دانشجويان به او می‌نمودند، لذت می‌برد، او اينگونه زندگی می‌كرد.

    در پايان آن ترم ما از رز دعوت كرديم تا در ميهمانی ما سخنرانی نمايد، من هرگز چيزی را كه او به ما گفت، فراموش نخواهم كرد، وقتی او را معرفی كردند، در حالی كه داشت خود را برای سخنرانی از پيش مهيا شده‌ اش، آماده می‌كرد، به سوی جايگاه رفت، تعدادی از برگه‌های متون سخنرانی‌اش بروی زمين افتادند، آزرده و كمی دست پاچه به سوی ميكروفون برگشته و به سادگی گفت: «عذر می‌خواهم، من بسيار وحشت زده شده‌ ام بنابراين سخنرانی خود را ايراد نخواهم كرد، اما به من اجازه دهيد كه تنها چيزی را كه می‌دانم، به شما بگويم»، او گلويش را صاف نموده و‌ آغاز كرد: «ما بازی را متوقف نمی‌كنيم چون كه پير شده‌ايم، ما پير می‌شويم زیرا كه از بازی دست می‌كشيم، تنها يك راه برای جوان ماندن، شاد بودن و دست يابی به موفقيت وجود دارد، شما بايد بخنديد و هر روز رضايت پيدا كنيم. ما عادت كرديم كه رويايی داشته باشيم، وقتی روياهايمان را از دست می‌دهيم، می‌ميريم، انسان‌های زيادی در اطرافمان پرسه می‌زنند كه مرده ‌اند و حتی خود نمی‌دانند، تفاوت بسيار بزرگی بين پير شدن و رشد كردن وجود دارد، اگر من كه هشتاد و هفت ساله هستم برای مدت يك سال در تخت خواب و بدون هيچ كار ثمر بخشی بمانم، هشتاد و هشت ساله خواهم شد، هر كسی می‌تواند پير شود، آن نياز به هيچ استعداد خدادادی يا توانايی ندارد، رشد كردن هميشه با يافتن فرصت ها برای تغيير همراه است. متأسف نباشيد، يك فرد سالخورده معمولاً برای كارهايی كه انجام داده تأسف نمی‌خورد، كه برای كارهايی كه انجام نداده است». او به سخنرانی‌اش با ایراد «سرود شجاعان» پايان بخشيد و از فرد فرد ما دعوت كرد كه سرودها را خوانده و آنها را در زندگی خود پياده نمایيم.
    در انتهای سال، رز دانشگاهی را كه سال ها قبل آغاز كرده بود، به اتمام رساند، يك هفته پس از فارغ‌ التحصيلی رز با آرامش در خواب فوت كرد، بيش از دو هزار دانشجو در مراسم خاكسپاری او شركت كردند، به احترام خانمی شگفت‌ انگيز كه با عمل خود برای ديگران سرمشقی شد كه هيچ وقت برای تحقق همه آن چيزهايی كه می‌توانید باشید، دير نيست.

    کاربر مقابل از leila22a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:

    ALi


  5. #15
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    جنسیت
    خانم
    رشته تحصیلی

    کاردان حسابداری... کارشناس علوم تربیتی
    مقطع تحصیل
    کارشناسی
    دانشگاه محل تحصیل
    دهلران
    محل سکونت
    دهلران
    نوشته ها
    5,057
    تشکر ها
    643
    از این کاربر 773 بار در 610 ارسال تشکر شده است.
    Blog Entries
    11

    داستان «دانشجوی منطق و استاد بی منطق»

    دانشجویی پس از اینكه در درس منطق نمره نیاورد به استادش گفت: قربان، شما واقعا چیزی در مورد موضوع این درس می دانید؟

    استاد جواب داد: بله حتما. در غیر اینصورت نمی توانستم یك استاد باشم. دانشجو ادامه داد: بسیار خوب، من مایلم از شما یك سوال بپرسم،

    اگر جواب صحیح دادید من نمره ام را قبول می كنم در غیر اینصورت از شما می خواهم به من نمره كامل این درس را بدهید.


    استاد قبول كرد و دانشجو پرسید: آن چیست كه قانونی است ولی منطقی نیست، منطقی است ولی قانونی نیست و نه قانونی است

    و نه منطقی؟ استاد پس از تاملی طولانی نتوانست جواب بدهد و مجبور شد نمره كامل درس را به آن دانشجو بدهد.


    بعد از مدتی استاد با بهترین شاگردش تماس گرفت و همان سوال را پرسید. و شاگردش بلافاصله جواب داد: قربان شما 63 سال دارید

    و با یك خانم 35 ساله ازدواج كردید كه البته قانونی است ولی منطقی نیست. همسر شما یك معشوقه 25 ساله دارد كه منطقی است

    ولی قانونی نیست. و این حقیقت كه شما به معشوقه همسرتان نمره كامل دادید در صورتی كه باید آن درس را رد می شد نه قانونی

    است و نه منطقی!!!!!!!

    کاربر مقابل از leila22a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:

    ALi


  6. #16
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    جنسیت
    خانم
    رشته تحصیلی

    حقوق
    مقطع تحصیل
    کارشناسی
    دانشگاه محل تحصیل
    پیام نور مشهد
    محل سکونت
    مشهد
    نوشته ها
    35
    تشکر ها
    43
    از این کاربر 48 بار در 26 ارسال تشکر شده است.
    داستان آموزنده ای بود

    2 کاربر مقابل از dad-afarin عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .



  7. #17
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    جنسیت
    خانم
    رشته تحصیلی

    کاردان حسابداری... کارشناس علوم تربیتی
    مقطع تحصیل
    کارشناسی
    دانشگاه محل تحصیل
    دهلران
    محل سکونت
    دهلران
    نوشته ها
    5,057
    تشکر ها
    643
    از این کاربر 773 بار در 610 ارسال تشکر شده است.
    Blog Entries
    11

    در نا امیدی بسی امید است…



    تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد

    تا او را نجات بخشد، ساعتها به اقیانوس
    چشم می‌دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد





    سرانجام ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از کلک بسازد تا از خود و وسایل اندکش بهتر محافظت نماید


    روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانهکوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود


    اندوهگین فریاد زد: “خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟


    صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد


    مرد از نجات دهندگانش پرسید: “چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟


    آنها در جواب گفتند: “ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!”


    نتیجه اخلاقی:

    آسان می‌توان دلسرد شد هنگامی که بنظر
    می‌رسد کارها وفق مراد ما پیش نمی‌روند.

    اما نباید امیدمان را از دست دهیم زیرا خدا در کار و زندگی ما حضور دارد و از تمام اعمال و افکار ما آگاه است، حتی در

    میان درد و رنج، سختی ها و ناملایمات روزگار.


    شاید مصیبتهایی که به ما می رسد علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند به یاد داشته باشیم که برای تمام

    استدلال های
    منفی!! که ما انجام می دهیم، خداوند پاسخ مثبتی دارد.

    کاربر مقابل از leila22a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:

    ALi


  8. #18
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    جنسیت
    خانم
    رشته تحصیلی

    کاردان حسابداری... کارشناس علوم تربیتی
    مقطع تحصیل
    کارشناسی
    دانشگاه محل تحصیل
    دهلران
    محل سکونت
    دهلران
    نوشته ها
    5,057
    تشکر ها
    643
    از این کاربر 773 بار در 610 ارسال تشکر شده است.
    Blog Entries
    11

    ارزش یک بار خوندن رو داره...



    می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟

    ...گفت: مردم چه می گویند؟!...




    می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟

    ...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...




    به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...




    با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...




    می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟

    ...گفتند: مردم چه می گویند؟!...




    می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت:

    مردم چه می گویند؟!...




    اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...

    گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!...




    می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟...

    گفت: مردم چه می گویند؟!...




    بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...

    گفت: مردم چه می گویند؟!...




    بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند...




    می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...

    گفت: مردم چه می گویند؟!...







    برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...




    از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت:مردم چه می گویند؟!...

    خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند.




    حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست:

    مردم چه می گویند؟!...





    مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم،




    اکنون لحظه ای نگران من نیستند.



    و چه نيكو فرموده قرآن كريم:





    «وَ تَخْشَى النَّاسَ وَ اللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ»


    و از[حرف] مردم مي‌ترسيدى و حال آنكه خداوند سزاوارتر است اينكه از مخالفت امر او بترسى‏.


    2 کاربر مقابل از leila22a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .



  9. #19
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    جنسیت
    خانم
    رشته تحصیلی

    کاردان حسابداری... کارشناس علوم تربیتی
    مقطع تحصیل
    کارشناسی
    دانشگاه محل تحصیل
    دهلران
    محل سکونت
    دهلران
    نوشته ها
    5,057
    تشکر ها
    643
    از این کاربر 773 بار در 610 ارسال تشکر شده است.
    Blog Entries
    11

    از اول دروغ نگیم ...





    به اصفهان رفته بودم . کنار سی و سه پل نشسته بودم . نگاهم به دختر بچه سه یا چهار ساله افتاد که از پدر و مادرش

    اندکی فاصله گرفته بود و داشت مرا نگاه میکرد . بقدری چهره زیبا و بانمکی داشت که بی اختیار با دستم اشاره کردم به

    طرفم بیاید اما در حالتی از شک و ترس از جایش تکان نخورد . دو سه بار دیگر هم تکرار کردم اما نیامد .


    به عادت همیشگی ، دستم را که خا لی بود مشت کردم و به سمتش گرفتم تا احساس کند چیزی برایش دارم . بلافاصله

    به سویم حـرکت کرد . در همین لحظه پدرش که گویا دورادور مواظبش بود بسرعت به سمت من آمد و یک شکلات را

    مخفیانه در مشتم قرار داد . بچه آمد و شکلات را گرفت . به پدرش گفتم من قصد اذیت او را نداشتم .

    گفت میدانم و مطمئنم که میخواستی با او بازی کنی اما وقتی مشتت را باز میکردی او متوجه میشد که اعتمادش به تو

    بیهوده بوده است.

    کار تو باعث میگردید که بچه ، دروغ را تجربه کند و دیگر تا آخر عمرش به کسی اعتماد نکند.


    کاربر مقابل از leila22a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:

    ALi


  10. #20
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    جنسیت
    خانم
    رشته تحصیلی

    کاردان حسابداری... کارشناس علوم تربیتی
    مقطع تحصیل
    کارشناسی
    دانشگاه محل تحصیل
    دهلران
    محل سکونت
    دهلران
    نوشته ها
    5,057
    تشکر ها
    643
    از این کاربر 773 بار در 610 ارسال تشکر شده است.
    Blog Entries
    11

    کادوی تولد...




    ﭘﺴﺮ 16 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼﺗﻮﻟﺪ18 ﺳﺎﻟﮕﯿﻢ ﭼﯿ ﮑﺎﺩﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ؟

    ﻣﺎﺩﺭ: ﭘﺴﺮﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻮﻧﺪﻩ

    ﭘﺴﺮ 17ﺳﺎﻟﻪ ﺷﺪ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪ ﺷﺪ،ﻣﺎﺩﺭ ﺍﻭ ﺭﺍﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺩﺍﺩ،ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖﭘﺴﺮﺕﺑﯿﻤﺎﺭی قلبی ﺩﺍﺭﻩ .

    ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﺎمان ﻣﻦﻣﯿﻤﯿﺮﻡ ...؟ ! ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻘﻂ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩ .

    ﭘﺴﺮ ﺗﺤﺖ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ، ﻫﻤﮥ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ 18 ﺳﺎﻟﮕﯽِ ﺍﺵ ﺗﺪﺍﺭﮎ ﺩﯾﺪﻧﺪ

    ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﻣﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﮐﻪﺭﻭﯼ ﺗﺨﺘﺶ ﺑﻮﺩ ﺷﺪ ...

    ﭘﺴﺮﻡ ؛ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻋﺎﻟﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪﻩ

    ﯾﺎﺩﺗﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﭘﺮﺳﯿﺪﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﭼﯽ ﮐﺎﺩﻭﻣﯿﺨﻮﺍﯼ؟

    ﻭ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﭼﻪ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﺪﻡ !

    ﻣﻦ ﻗﻠﺒﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﺍﺩﻡ،ﺍﺯﺵ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﮐﻦﻭ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﺍﺯ ﻗﻠﺐِ ﻣﺎﺩﺭﻭ ﻋﺸﻘﺶ ﻧﯿﺴﺖ




    آبروى اهل دل از خاك پاى مادر است

    هر چه دارند اين جماعت از دعاى مادر است

    آن بهشتى را كه قرآن مى كند توصيف آن

    صاحب قرآن بگفتا زير پاى مادر است

    2 کاربر مقابل از leila22a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .



صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
درباره ما

پایگاه خبری دانشجویان پیام نور (پیام نورنا) در مهرماه سال 88 با هدف بهبود سطح دانش و کمک به دانشجویان پیام نور تاسیس گردید .پیام نورنا وابسته به هیچ نهادی نمی باشد و به صورت کاملا مستقل فعالیت می کند. تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران هستیم و مفتخریم که بزرگترین جامعه مجازی دانشجویان پیام نور در سطح اینترنت هستیم

ارسال پیام به مدیر سایت
ابزار ها
بارگذاری مجدد کد امنیتی مندرج در تصویر را وارد کنید: