کاربری
کاربر گرامی به انجمن دانشجویان دانشگاه پیام نور خوش آمدید . اگر این نخستین بازدید شما از سایت است , لطفا ثبت نام کنید:

 دانلود نمونه سوالات آزمونهای فراگیر پیام نور
فروشگاه نمونه سوالات پیام نور
اخبار پیام نور

صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 21 به 30 از 37

موضوع: داستان های کوتاه و آموزنده...

  1. #21
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    جنسیت
    خانم
    رشته تحصیلی

    کاردان حسابداری... کارشناس علوم تربیتی
    مقطع تحصیل
    کارشناسی
    دانشگاه محل تحصیل
    دهلران
    محل سکونت
    دهلران
    نوشته ها
    5,057
    تشکر ها
    643
    از این کاربر 773 بار در 610 ارسال تشکر شده است.
    Blog Entries
    11

    داستان بسیار زیبا-حتما بخونیدش





    شايد زياد خاطره خوشی نيست اما درس بزرگی شد براي من در زندگيم!


    تا جايی كه يادمه، اواخر شهريور بود، همه فاميل اونجا جمع بودن چونكه وقت جمع كردن انارها رسيده بود، 8-9 سالم بيشتر نبود، اون روز

    تعداد زيادي از كارگران بومي در باغ ما جمع شده بودن براي برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازي كردن و خوش گذروندن بوديم!

    بزرگترين تفريح ما در اين باغ، بازي گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان زياد انار و ديگر ميوه ها و بوته اي انگوري كه در اين باغ وجود داشت،

    بعضی وقتا ميتونستي، ساعت ها قائم شی، بدون اينكه كسی بتونه پيدات كنه!


    بعد از نهار بود كه تصميم به بازي گرفتيم، من زير يكی از اين درختان قايم شده بودم كه ديدم يكی از كارگراي جوونتر، در حالی كه كيسه سنگينی

    پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی كه مطمئن شد كه كسی اونجا نيست، شروع به كندن چاله اي كرد و بعد هم كيسه

    انارها رو اونجا گذاشت و دوباره اين چاله رو با خاك پوشوند، دهاتی ها اون زمان وضعشون خيلی اسفناك بود و با همين چند تا انار دزدي، هم

    دلشون خوش بود!


    با خودم گفتم، انارهاي مارو ميدزدي! صبر كن بلايي سرت بيارم كه ديگه از اين غلطا نكنی، بدون اينكه خودمو به اون شخص نشون بدم به

    بازي كردن ادامه دادم، به هيچ كس هم چيزي در اين مورد نگفتم!


    غروب كه همه كار گرها جمع شده بودن و ميخواستن مزدشنو از بابا بگيرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسيد به كارگري كه انارها رو زير

    خاك قايم كرده بود، پدر در حال دادن پول به اين شخص بود كه من با غرور زياد با صداي بلند گفتم: بابا من ديدم كه علي‌ اصغر، انارها رو

    دزديد و زير خاك قايم كرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، اين كارگر دزده و شما نبايد بهش پول بدين!


    پدر خدا بيامرز ما، هيچوقت در عمرش دستشو رو كسی بلند نكرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی به من كرد، همه منتظر عكس العمل پدر بودن،

    بابا اومد پيشم و بدون اينكه حرفی بزنه، یه سيلی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بكش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انارها رو اونجا

    چال كنه، واسه زمستون! بعدشم رفت پيش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه كرد، پولشو بهش داد، 20 تومان هم گذاشت روش،

    گفت اينم بخاطر زحمت اضافت! من گريه كنان رفتم تو اطاق، ديگم بيرون نيومدم!


    كارگرا كه رفتن، بابا اومد پيشم، صورتمو بوسيد، گفت ميخواستم ازت عذر خواهی كنم! اما اين، تو زندگيت يادت نره كه هيچوقت با آبروي

    كسی بازي نكنی؛علی اصغر كار بسيار ناشايستي كرده اما بردن آبروي مردي جلو فاميل و در و همسايه، از كار اونم زشت تره!


    شب علی اصغر اومد سرشو انداخته پايين بود و واستاده بود پشت در، كيسه اي دستش بود گفت اينو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره!

    كيسه رو که بابام بازش كرد، ديديم كيسه اي كه چال كرده بود توشه، به اضافه همه پولايی كه بابا بهش داده بود...


    سخنی بسیار زیبا ازحضرت علی (ع)

    امام علی(علیه السلام) به مالک اشتر:

    ای مالک!

    "اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی،فردا به آن چشم نگاهش مکن"

    کاربر مقابل از leila22a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:

    ALi


  2. #22
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    جنسیت
    خانم
    رشته تحصیلی

    کاردان حسابداری... کارشناس علوم تربیتی
    مقطع تحصیل
    کارشناسی
    دانشگاه محل تحصیل
    دهلران
    محل سکونت
    دهلران
    نوشته ها
    5,057
    تشکر ها
    643
    از این کاربر 773 بار در 610 ارسال تشکر شده است.
    Blog Entries
    11

    حکایت سقراط...


    روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت بود.

    علت ناراحتی اش را پرسید. شخص پاسخ داد :

    در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.

    سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟

    مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.

    سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد.

    آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟

    مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.

    سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟

    مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.

    سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی،‌آیا کسی که رفتارش نا درست است، روانش بیمار نیست ؟

    بیماری فکری و روان نامش “غفلت” است. و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد.

    پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر.

    بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است.

    کاربر مقابل از leila22a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:

    ALi


  3. #23
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    جنسیت
    خانم
    رشته تحصیلی

    کاردان حسابداری... کارشناس علوم تربیتی
    مقطع تحصیل
    کارشناسی
    دانشگاه محل تحصیل
    دهلران
    محل سکونت
    دهلران
    نوشته ها
    5,057
    تشکر ها
    643
    از این کاربر 773 بار در 610 ارسال تشکر شده است.
    Blog Entries
    11

    طمع دکتر...


    پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت




    با سرعت واردبیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید.




    بچه ماشین بهش زد و فرار کرد.



    پرستار: این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.



    پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم.




    خواهش می کنم عملش کنید من پول و تا شب براتون میارم




    پرستار : با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.




    اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت:




    این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.




    صبح روز بعد…



    همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید.

    کاربر مقابل از leila22a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:

    ALi


  4. #24
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    جنسیت
    خانم
    رشته تحصیلی

    کاردان حسابداری... کارشناس علوم تربیتی
    مقطع تحصیل
    کارشناسی
    دانشگاه محل تحصیل
    دهلران
    محل سکونت
    دهلران
    نوشته ها
    5,057
    تشکر ها
    643
    از این کاربر 773 بار در 610 ارسال تشکر شده است.
    Blog Entries
    11

    تغییر نگرش...


    میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را

    بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود. وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک

    راهب مقدس و شناخته شده میبیند.


    وی به راهب مراجعه میکند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد کرد ....



    که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند.وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های

    رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی کند . همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند. پس از مدتی رنگ ماشین ،

    ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد.


    بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید. راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود

    متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند. او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او

    می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته ؟ مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید :" بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته."


    مرد راهب با تعجب به بیمارش میگوید بالعکس این ارزانترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام. برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود

    عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلکه با تغییر

    چشم اندازت(نگرش) میتوانی دنیا را به کام خود درآوری. تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان(نگرش) ارزانترین و

    موثرترین روش میباشد.

    کاربر مقابل از leila22a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:

    ALi


  5. #25
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    جنسیت
    خانم
    رشته تحصیلی

    کاردان حسابداری... کارشناس علوم تربیتی
    مقطع تحصیل
    کارشناسی
    دانشگاه محل تحصیل
    دهلران
    محل سکونت
    دهلران
    نوشته ها
    5,057
    تشکر ها
    643
    از این کاربر 773 بار در 610 ارسال تشکر شده است.
    Blog Entries
    11

    چند می فروشی؟...




    مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش

    در مزرعه شخم میزد.




    یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر

    نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.






    در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت...





    یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد، اما هنگامی

    که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد.






    پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.




    کشاورز گفت:




    خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من

    هم تصدیق میکردم.






    کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟




    کشاورز گفت:




    آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه؟





    2 کاربر مقابل از leila22a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .



  6. #26
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    جنسیت
    خانم
    رشته تحصیلی

    کاردان حسابداری... کارشناس علوم تربیتی
    مقطع تحصیل
    کارشناسی
    دانشگاه محل تحصیل
    دهلران
    محل سکونت
    دهلران
    نوشته ها
    5,057
    تشکر ها
    643
    از این کاربر 773 بار در 610 ارسال تشکر شده است.
    Blog Entries
    11

    گذشته ات را فراموش نکن...


    بعد از خوردن غذا بیل گیتس ۵ دلار به عنوان انعام به پیش خدمت داد پیشخدمت ناراحت شد

    بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد : چه اتفاقی افتاده؟



    پیشخدمت : من متعجب شدم بخاطر اینکه در میز کناری دختر شما ۵۰ دلار به من انعام داد در درحالی که شما که پدر او هستید و پولدار ترین انسان

    روی زمین هستید فقط ۵دلار انعام می دهید !



    گیتس خندید و جواب معنا داری گفت :


    او دختر پولدار ترین مرد روی زمینه و من پسر یک نجار ساده ام



    (هیچ وقت گذشته ات را فراموش نکن . او بهترین معلم توست)

    کاربر مقابل از leila22a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:

    ALi


  7. #27
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    جنسیت
    خانم
    رشته تحصیلی

    کاردان حسابداری... کارشناس علوم تربیتی
    مقطع تحصیل
    کارشناسی
    دانشگاه محل تحصیل
    دهلران
    محل سکونت
    دهلران
    نوشته ها
    5,057
    تشکر ها
    643
    از این کاربر 773 بار در 610 ارسال تشکر شده است.
    Blog Entries
    11

    فلسفه عمل...



    روزی لویی شانزدهم در محوطه ی کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی راکنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید ؛از او پرسید تو برای چی اینجا

    قدم میزنی و از چی نگهبانی میدی؟


    سرباز دستپاچه شد و جواب داد قربان من را افسر گارد اینجا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم! لویی، افسر گارد را صدا زد و پرسید این

    سرباز چرا این جاست؟ افسر گفت قربان افسر قبلی نقشه ی قرار گرفتن سربازها سر پستها را به من داده ؛ من هم به همان روال کار را ادامه دادم!



    مادر لویی او را صدازد وگفت من علت را میدانم،زمانی که تو ۳سالت بود این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرت به افسر گارد گفت نگهبانی را

    اینجا بگذارند تا تو روی نیمکت ننشینی و لباست رنگی نشود! و از آن روز ۴۱ سال میگذرد و هنوز روزانه سربازی اینجا قدم میزند! فلسفه ی

    عمل تمام شده، ولی عمل فاقد منطق هنوز ادامه دارد!




    آیا شما هم این نیمکت را در سازمان خود مشاهده میکنید؟

    کاربر مقابل از leila22a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:

    ALi


  8. #28
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    جنسیت
    خانم
    رشته تحصیلی

    کاردان حسابداری... کارشناس علوم تربیتی
    مقطع تحصیل
    کارشناسی
    دانشگاه محل تحصیل
    دهلران
    محل سکونت
    دهلران
    نوشته ها
    5,057
    تشکر ها
    643
    از این کاربر 773 بار در 610 ارسال تشکر شده است.
    Blog Entries
    11

    همه چیز به خودتان برمیگردد...


    مرﺩ ﻓﻘﯿﺮﻯ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮐﺮﻩ ﻣﻰ ﺳﺎﺧﺖ، ﺁﻥ ﺯﻥ ﮐﺮﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺩﺍﯾﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮﯾﻰ ﻣﻰ ﺳﺎﺧﺖ .



    ﻣﺮﺩ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﻪ ﯾﮑﻰ ﺍﺯ ﺑﻘﺎﻟﻰ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﻣﻰ ﻓﺮﻭﺧﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻣﺎﯾﺤﺘﺎﺝ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺧﺮﯾﺪ .



    ﺭﻭﺯﻯ ﻣﺮﺩ ﺑﻘﺎﻝ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﺮﻩ ﻫﺎ ﺷﮏ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻭﺯﻥ ﮐﻨﺪ . ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﮐﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻭﺯﻥ ﮐﺮﺩ، ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻫﺮ ﮐﺮﻩ ۹۰۰ ﮔﺮﻡ ﺑﻮﺩ .



    ﺍﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﻋﺼﺒﺎﻧﻰ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ:



    ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﺮﻩ ﻧﻤﻰ ﺧﺮﻡ، ﺗﻮ ﮐﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﻰ ﻓﺮﻭﺧﺘﻰ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻰ ﮐﻪ ﻭﺯﻥ ﺁﻥ ۹۰۰ ﮔﺮﻡ ﺍﺳﺖ . ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ



    ﻭ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ:



    ﻣﺎ ﺗﺮﺍﺯﻭﯾﯽ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﺷﮑﺮ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺧﺮﯾﺪﯾﻢ ﻭ ﺁﻥ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﺷﮑﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻭﺯﻧﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﻰ ﺩﺍﺩﯾﻢ .



    ﯾﻘﯿﻦ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ: ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﻰ ﮔﯿﺮﯾﻢ

    کاربر مقابل از leila22a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:

    ALi


  9. #29
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    جنسیت
    خانم
    رشته تحصیلی

    کاردان حسابداری... کارشناس علوم تربیتی
    مقطع تحصیل
    کارشناسی
    دانشگاه محل تحصیل
    دهلران
    محل سکونت
    دهلران
    نوشته ها
    5,057
    تشکر ها
    643
    از این کاربر 773 بار در 610 ارسال تشکر شده است.
    Blog Entries
    11

    (ارزش واقعی انسان)


    علامه جعفری می‌گفتند:


    عده‌ای از جامعه‌شناسان دنیا در دانمارک جمع شده بودند تا در باره‌ی موضوع


    مهمی به بحث و تبادل نظر بپردازند. موضع این بود: ارزش واقعی انسان به چیست؟


    معیار ارزش انسان‌ها چیست.


    هر کدام از جامعه‌شناسان، صحبت‌هایی داشتند و معیارهای خاصی را ارائه کردند.


    بعد، وقتی نوبت به بنده رسید، گفتم: اگر می‌خواهید بدانید یک انسان چه‌قدر ارزش دارد، ببینید به چه چیزی علاقه دارد و به چه چیزی عشق می‌ورزد.

    کسی که عشق‌اش یک آپارتمان دوطبقه است، در واقع، ارزش‌اش به مقدار همان آپارتمان است. کسی که عشق‌اش ماشین‌اش است، ارزش‌اش به همان میزان است.

    اما کسی که ‌عشق‌اش خدای متعال است ارزش‌اش به اندازه‌ ی خداست.


    علامه فرمودند: من این مطلب را گفتم و پایین آمدم. وقتی جامعه‌شناسان صحبت‌های مرا شنیدند، برای چند دقیقه روی پای خود ایستادند و کف زدند. وقتی تشویق آن‌ها

    تمام شد، من دوباره بلند شدم و گفتم: عزیزان! این کلام از من نبود، بلکه از شخصی به نام علی (ع) است. آن حضرت در نهج‌البلاغه می‌فرمایند: «قِیمَةُ کُلِّ أمْرِئٍ مَا یُحْسِنُهُ» /

    «ارزش هر انسانی به اندازه‌ی چیزی است که دوست می‌دارد».


    وقتی این کلام را گفتم، دوباره به نشانه‌ی احترام به وجود مقدس امیرالمؤمنین علی (ع) از جا بلند شدند و چند بار نام آن حضرت را بر زبان جاری کردند.


    علامه در ادامه می‌گفتند: عشق حلال به این است که انسان (مثلاً) عاشق ۵۰ میلیون تومان پول باشد. حال اگر به انسان


    بگویند: «آی، پنجاه‌میلیونی!» .


    چه‌قدر بدش می‌آید؟ در واقع می‌فهمد که این حرف، توهین در حق اوست.


    حالا که تکلیف عشق حلال، اما دنیوی، معلوم شد


    ببینید اگر کسی عشق به گناه و معصیت داشته باشد، چه‌قدر پست و بی‌ارزش است.

    کاربر مقابل از leila22a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:

    ALi


  10. #30
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    جنسیت
    خانم
    رشته تحصیلی

    کاردان حسابداری... کارشناس علوم تربیتی
    مقطع تحصیل
    کارشناسی
    دانشگاه محل تحصیل
    دهلران
    محل سکونت
    دهلران
    نوشته ها
    5,057
    تشکر ها
    643
    از این کاربر 773 بار در 610 ارسال تشکر شده است.
    Blog Entries
    11

    “صدای دلنشین مادر”


    دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می‌گشتم که مامان صدا زد امیر جان مامان بپر سه تا سنگک بگیر.


    اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم. مامان گفت خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم. گفتم چرا سنگگ، مگه لواشی

    چه عیبی داره؟ مامان گفت می‌دونی که بابا نون لواش دوست نداره.


    گفتم صف سنگگ شلوغه. اگه نون می‌خواهید لواش می‌خرم. مامان اصرار کرد سنگک بخر، قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت بس کن تنبلی نکن مامان

    حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا.


    این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم. دیروز هم کلی برای خرید بیرون از خونه علاف شده بودم. داد زدم من اصلا نونوایی نمیرم.

    هر کاری می‌خوای بکن!


    داشتم فکر می‌کردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک می‌کنم باز هم باید این حرف و کنایه‌ها رو بشنوم.

    دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور میشه به جای نون برنج درسته کنه. این طوری بهترم هست. با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره

    بیاد سراغم به کلی می‌افتم رو دنده لج و اصلا قبول نمی‌کنم. اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلا انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه

    از صبح ده کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خسته‌اش کرده بود. اصلا حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی. راستش پشیمون شدم. کاش

    اصلا با مامان جر و بحث نکرده بودم و خودم رفته بودم. هنوز هم فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمی‌کرد.


    سعی کردم خودم رو بزنم به بی‌خیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصبابم خورد بود. یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ

    زدم صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مامان مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود. دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خورد می‌کرد. نیم ساعت بعد خواهرم

    از مدرسه رسید و گفت: تو راه که می‌اومدم تصادف شده بود. مردم می‌گفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود.



    گفتم نفهمیدی کی بود؟
    گفت من اصلا جلو نرفتم.


    دیگه خیلی نگران شدم. یاد خواب دیشبم افتادم. فکرم تا کجاها رفت. سریع لباسامو پوشیدم و راه افتادم دنبال مامان. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما

    مامان اونجا نبود. یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم اما تا اونجا یک ساعت راه بود و بعید بود مامان اونجا رفته باشه هر طوری بود تا اونجا رفتم، وقتی رسیدم،

    نونوایی تعطیل بود. تازه یادم افتاد که اول برج‌ها این نونوایی تعطیله. دلم نمی‌خواست قبول کنم تصادفی که خواهرم می‌گفت به مامان ربط داره. اما انگار چاره‌ای نبود.

    به خونه برگشتم تا از خواهرم محل تصادف رو دقیق‌تر بپرسم.


    دیگه دل تو دلم نبود. با یک عالمه غصه و نگرانی توی راه به مهربونی‌ها و فداکاری‌های مامانم فکر می‌کردم و از شدت حسرت که چرا به حرفش گوش نکردم می‌سوختم.

    هزار بار با خودم قرار گذاشتم که دیگه این اشتباه رو تکرار نکنم و همیشه به حرف مامانم گوش بدم وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و با تمام

    نگرانی که داشتم یک زنگ کشدار زدم. منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که داد زد بلد نیستی درست زنگ بزنی …..؟


    تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه …..


    یه نقس عمیق کشیدم و گفتم الهی شکر


    و با خودم گفتم قول‌هایی که به خودت دادی یادت نره ….


    کاربر مقابل از leila22a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:

    ALi


صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
درباره ما

پایگاه خبری دانشجویان پیام نور (پیام نورنا) در مهرماه سال 88 با هدف بهبود سطح دانش و کمک به دانشجویان پیام نور تاسیس گردید .پیام نورنا وابسته به هیچ نهادی نمی باشد و به صورت کاملا مستقل فعالیت می کند. تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران هستیم و مفتخریم که بزرگترین جامعه مجازی دانشجویان پیام نور در سطح اینترنت هستیم

ارسال پیام به مدیر سایت
ابزار ها
بارگذاری مجدد کد امنیتی مندرج در تصویر را وارد کنید: