کاربری
کاربر گرامی به انجمن دانشجویان دانشگاه پیام نور خوش آمدید . اگر این نخستین بازدید شما از سایت است , لطفا ثبت نام کنید:

 دانلود نمونه سوالات آزمونهای فراگیر پیام نور
فروشگاه نمونه سوالات پیام نور
اخبار پیام نور

صفحه 4 از 4 نخستنخست ... 234
نمایش نتایج: از 31 به 37 از 37

موضوع: داستان های کوتاه و آموزنده...

  1. #31
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    جنسیت
    خانم
    رشته تحصیلی

    کاردان حسابداری... کارشناس علوم تربیتی
    مقطع تحصیل
    کارشناسی
    دانشگاه محل تحصیل
    دهلران
    محل سکونت
    دهلران
    نوشته ها
    5,057
    تشکر ها
    643
    از این کاربر 773 بار در 610 ارسال تشکر شده است.
    Blog Entries
    11

    ۱۰۰۰ سکه طلا


    آورده اند که روزى یکى از بزرگان به سفر حج مى رفت . نامش عبد الجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت…چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از

    حرکت باز ایستاد.عبد الجبار براى تفرج و سیاحت ، گرد محله هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابه اى رسید.


    زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید. در گوشه مرغک مردارى افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت…!


    عبد الجبار با خود گفت : بى گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان مى دارد. در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد.


    چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آورده اى که از گرسنگى هلاک شدیم !


    مادر گفت : عزیزان من ! غم مخورید که برایتان مرغکى آورده ام و هم اکنون آن را بریان مى کنم .


    عبد الجبار که این را شنید، گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید.


    گفتند: سیده اى است زن عبدالله بن زیاد علوى ، که شوهرش را حجاج ملعون کشته اند .


    او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمى گذارد که از کسى چیزى طلب کند.


    عبد الجبار با خود گفت : اگر حج مى خواهى ، این جاست .

    بى درنگ آن هزار دینار را از میان باز و به زن داد و آن سال در کوفه ماند و به سقایى مشغول شد…


    هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند، وى به پیشواز آنها رفت . (راد اس ام اس)مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و مى آمد.


    چون چشمش بر عبد الجبار افتاد، خود را از شتر به زیر انداخت گفت : اى جوانمرد! از آن روزى که در سرزمین عرفات ، ده هزار دینار به من وام داده اى ، تو را مى جویم .

    اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان !


    عبد الجبار، دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد.


    در این هنگام آوازى شنید که : اى عبد الجبار! هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشته اى به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشى ، هر سال حجى

    در پرونده عملت مى نویسیم ، تا بدانى که هیچ نیکوکارى بر درگاه ما تباه نمى گردد …


    کاربر مقابل از leila22a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:

    ALi


  2. #32
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    جنسیت
    خانم
    رشته تحصیلی

    کاردان حسابداری... کارشناس علوم تربیتی
    مقطع تحصیل
    کارشناسی
    دانشگاه محل تحصیل
    دهلران
    محل سکونت
    دهلران
    نوشته ها
    5,057
    تشکر ها
    643
    از این کاربر 773 بار در 610 ارسال تشکر شده است.
    Blog Entries
    11

    فرق عشق و ازدواج...


    شاگردی از استادش پرسید: عشق چیست ؟ استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش

    که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی... شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: چه آوردی ؟ با حسرت جواب داد:هیچ!

    هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیداکردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم. استاد گفت: عشق یعنی همین...! شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست ؟

    استاد به سخن آمد که : به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی... شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی

    برگشت . استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم .

    استاد باز گفت: ازدواج هم یعنی همین...! و این است فرق عشق و ازدواج.

    کاربر مقابل از leila22a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:

    ALi


  3. #33
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    جنسیت
    خانم
    رشته تحصیلی

    کاردان حسابداری... کارشناس علوم تربیتی
    مقطع تحصیل
    کارشناسی
    دانشگاه محل تحصیل
    دهلران
    محل سکونت
    دهلران
    نوشته ها
    5,057
    تشکر ها
    643
    از این کاربر 773 بار در 610 ارسال تشکر شده است.
    Blog Entries
    11

    زندگی عجیب آبدارچی مایکروسافت!


    مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره با او مصاحبه کرد و تمیز کردن زمینش رو - به عنوان نمونه کار- دید و گفت:

    «شما استخدام شدین، آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرم‌های مربوطه رو واسه‌تون بفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین...


    مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!»


    رئیس هیئت مدیره گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین. و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمیتونه داشته باشه.»


    مرد در کمال نومیدی اونجا رو ترک کرد. نمیدونست با تنها ۱۰ دلاری که در جیبش داشت چه کار کنه. تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق ۱۰ کیلویی

    گوجه فرنگی بخره. یعد خونه به خونه گشت و گوجه فرنگی‌ها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، توانست سرمایه‌اش رو دو برابر کنه. این عمل رو سه بار تکرار

    کرد و با ۶۰ دلار به خونه برگشت. مرد فهمید میتونه به این طریق زندگیش رو بگذرونه و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه. در

    نتیجه پولش هر روز دو یا سه برابر میشد. به زودی یه گاری خرید، بعد یه کامیون و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت (پخش محصولات) داشت...


    پنج سال بعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین خرده فروشان امریکا شد. شروع کرد تا برای آینده خانواده‌اش برنامه‌ریزی کنه و تصمیم گرفت بیمه عمر بگیره.

    به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد. وقتی صحبتشون به نتیجه رسید، نماینده بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم.»


    نماینده بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارین، ولی با این حال تونستین یک امپراطوری در شغل خودتون به وجود بیارین.. میتونین فکر کنین به کجاها

    میرسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین؟» مرد برای مدتی فکر کرد و گفت:


    آره! احتمالاً میشدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت...


    کاربر مقابل از leila22a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:

    ALi


  4. #34
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    جنسیت
    خانم
    رشته تحصیلی

    کاردان حسابداری... کارشناس علوم تربیتی
    مقطع تحصیل
    کارشناسی
    دانشگاه محل تحصیل
    دهلران
    محل سکونت
    دهلران
    نوشته ها
    5,057
    تشکر ها
    643
    از این کاربر 773 بار در 610 ارسال تشکر شده است.
    Blog Entries
    11

    Red face مرا بغل کن...

    [IMG]http://www.1doost.com/Files/Posts/Thumbs/77/***50.jpg[/IMG] روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد.


    شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى کرد براى اولین بار همسرش را سوار موتور

    سیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت:

    مرا بغل کن.



    زن پرسید: چه کار کنم؟ و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش

    را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند.



    شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.



    زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.



    شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى مرا بغل کن چقدر احساس خوشبختى را در قلب

    همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.



    عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست.

    فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید.



    2 کاربر مقابل از leila22a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .



  5. #35
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    جنسیت
    خانم
    رشته تحصیلی

    کاردان حسابداری... کارشناس علوم تربیتی
    مقطع تحصیل
    کارشناسی
    دانشگاه محل تحصیل
    دهلران
    محل سکونت
    دهلران
    نوشته ها
    5,057
    تشکر ها
    643
    از این کاربر 773 بار در 610 ارسال تشکر شده است.
    Blog Entries
    11

    قیمت جهنم چقدر است...

    [IMG]http://www.1doost.com/Files/Posts/Thumbs/77/***55.jpg[/IMG]

    در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند.




    فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد، هر چه کرد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد؛ تا اینکه فکری به سرش زد…



    به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت: قیمت جهنم چقدر است؟



    کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!



    مرد دانا گفت: بله جهنم.


    کشیش بی هیچ فکری گفت: 3 سکه



    مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.



    کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم. مرد با خوشحالی آن را گرفت. از کلیسا خارج شد، به میدان شهر رفت و فریاد زد:



    من تمام جهنم را خریدم، این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید، چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نخواهم داد!

    2 کاربر مقابل از leila22a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .



  6. #36
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    جنسیت
    خانم
    رشته تحصیلی

    کاردان حسابداری... کارشناس علوم تربیتی
    مقطع تحصیل
    کارشناسی
    دانشگاه محل تحصیل
    دهلران
    محل سکونت
    دهلران
    نوشته ها
    5,057
    تشکر ها
    643
    از این کاربر 773 بار در 610 ارسال تشکر شده است.
    Blog Entries
    11

    داستان یک روز قبل از اعدام...

    آخرین باری که دیدمش پانزدهم آگوست بود. درست شب قبل از اعدامش. اصولا شب قبل از اعدام نمی ذارن که کسی

    به فرد اعدامی نزدیک بشه. اون شب ها من با شادی زیاد به تخت خودم می رفتم و روز بیست و هشتم آگوست رو انتظار می کشیدم و

    همش صحنه ای که قرار بود آزاد بشم رو برای خودم تو ذهنم مرور می کردم


    نیمه شب بود که یه عده با صدای خیلی زیاد درب سلول ما رو باز کردند و ادوارد زندانبان که بین بچه ها به ادوارد معروف بود، با لگدهای

    آرومی که به کتف من می زد من رو بیدار کرد. من روی پایین ترین تخت از تختهای سه طبقه زندان می خوابیدم چون به خاطر مشکل کلیه ام

    باید چندین بار به توالات می رفتم. ادوارد از من خواست که باهاش بیرون برم و بدون اینکه به من چیزی بگه من رو به سمت اتاق زندانی های

    اعدامی می برد.



    ترس تمام وجودم رو فراگرفته بود اما ازش هیچی نپرسیدم چون می دونستم که مراسم اعدام اینطوری نیست.



    به سلول انفرادی فرانسیس که رسیدم دیدم که با طناب خیلی محکم به یه صندلی بستنش.



    ادوارد بهم گفت که فرانسیس می خواسته خودش رو بکشه، می خواسته خودش رو از سقف حلق آویز کنه. من از شدت تعجب داشتم شاخ در

    می آوردم. چون همه می دونستند که فردا صبح زود قرار بود فرانسیس رو تیر باران کنند. اون چرا می خواست درست شب قبل از تیربارانش

    خودش رو بکشه؟



    از ادوارد پرسیدم که چرا سراغ من اومدند و اون با حالتی توهین آمیز به من گفت که فرانسیس خواسته من رو ببینه.



    من زیاد با فرانسیس دوست نبودم و اصلا متوجه نمی شدم که چرا او می خواد من رو ببینه.



    اداورد با لگد در سلول رو بست و از پشت پنجره کوچک در بهم گفت که ده دقیقه دیگه من رو از اونجا می برند.



    من: چی شده؟



    فرانسیس: می خوام یه چیزی بهت بگم!



    من: بگو



    فرانسیس: تو باید بعد از بیرون رفتن از اینجا یه کاری برای من بکنی!



    من: چه کاری؟



    فرانسیس: من یه مادر کور دارم که در حال کر شدن هم هست و الان سالهاست تو خیابون هاستیگ پارک زندگی می کنه. شماره 24 طبقه 3٫



    من: خب!



    فرانسیس: اون اگه بفهمه من اعدام شدم میمیره. تمام این پانزده سال رو به امید برگشتن من سر کرده بعد از پدرم و دو تا برادرم که تو جنگ مردند،

    اون فقط منتظر منه. الان هم مدتهاست که داره با یه پرستار از آسایشگاه برادوید زندگی می کنه.



    من: خوب من چیکار کنم؟



    فرانسیس: می دونم شاید برات سخت باشه، اما ازت می خوام که وقتی آزاد شدی، به اونجا بری و بهش بگی که من هستی! خودت هم می تونی

    همونجا زندگی کنی. می دونم هم که خونه ای در بیرون از زندان نداری که تو زندگی کنی. همه این ها رو تو یه یادداشت نوشته بودم و داده بود

    اسمیت که وقتی خواستی بری بیرون بهت بده اما ترسیدم که به هر دلیلی نوشته به دستت نرسه.



    من از شدت تعجبب نمی تونستم حرف بزنم. از طرفی در برابر عشق این پسر به مادرش تسلیم بودم و از طرفی هم برام سخت بود که حرفهاش

    رو قبول کنم.



    من: تو چرا امشب می خواستی خودت رو دار بزنی؟



    فرانسیس: چون اگه تیربارانم کنند طبق قوانین مجرمین سیاسی، پول گلوله های تیرباران رو از خانواده ام طلب می کنند و اونوقت مادرم

    می فهمه که من مردم.



    من: نگران نباش!



    صدای ناهنجار ادوارد رشته افکارم رو پاره کرد که فریاد می زد و من رو صدا می کرد.



    چشم در چشم فرانسیس دوخته بودم و سعی می کردم که با آخرین نگاهم آرومش کنم.



    کاربر مقابل از leila22a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:

    ALi


  7. #37
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    جنسیت
    خانم
    رشته تحصیلی

    کاردان حسابداری... کارشناس علوم تربیتی
    مقطع تحصیل
    کارشناسی
    دانشگاه محل تحصیل
    دهلران
    محل سکونت
    دهلران
    نوشته ها
    5,057
    تشکر ها
    643
    از این کاربر 773 بار در 610 ارسال تشکر شده است.
    Blog Entries
    11

    عشق بازى با نام معشوق...

    نشسته بود، و گوسفندانش پیش چشم او، علف‏ هاى زمین را به دهان می گرفتند و می جویدند. صدها گوسفند، در دسته ‏هاى

    پراکنده، منظره کوهستان را زیباتر کرده بود. پشت سرش چند صخره و کوه و کتل، به صف ایستاده بودند. ابراهیم، به چه می ‏اندیشد؟ به شماره

    گوسفندانش؟ یا عجایب خلقت و پرودگار هستى؟




    نگاهش به خانه‏اى می ‏ماند که در هر گوشه آن چراغى روشن است. گویى در حال کشف رازى یا حل معمایى بود. نه گوسفندان و نه ماه و خورشید

    و ستارگان، جایى در قلب شیفته او نداشتند. آن جا جز خدا نبود و خدا در آن جا بیش از همه جا بود.



    گوسفندان می ‏رفتند و می آمدند و ابراهیم از اندیشه پروردگار خود بیرون نمی آمد. ناگهان صدایى شنید؛ صدایى که او سالیان دراز در آرزوى شنیدن

    آن از زبان قوم خود بود. اما آنان جز بت و بت پرستى هنرى نداشتند. آن صدا، نام معشوق ابراهیم را به گوش او می رساند.



    - یا قدوس! (اى خداک پاک و بى‏عیب و نقص)



    ابراهیم از خود بیخود شد و لذت شنیدن آن نام دل‏انگیز، هوش از سر او برد. چون به هوش آمد، مردى را دید که بر صخره بلندى ایستاده است.

    گفت: اى بنده خدا! اگر یک بار دیگر، همان نام را بر زبان آرى، دسته ‏اى از گوسفندانم را به تو می ‏دهم. همان دم، صداى یا قدوس دوباره در

    کوه و دشت پیچید. ابراهیم در لذتى دوباره و بی پایان، غرق شد. شوق شنیدن نام دوست، در او چنان اثر کرد که جز شنیدن دوباره و چند باره

    اندیشه‏ اى نداشت.



    - دوباره بگو، تا دسته‏اى دیگر از گوسفندانم را نثار تو کنم.



    - یا قدوس!



    - باز هم بگو!



    - یا قدوس!



    عاشق واقعی کسی است که برای محبوب بیقرار باشد و اما و اگری در کارش نباشد و برای او جان افشانی کند حتی برای شنیدن نامش.




    دیگر براى ابراهیم، گوسفندى، باقى نمانده بود؛ اما جانش همچنان خواستار شنیدن نام مبارک خداوند، بود. ناگهان چشمش بر سگ گله افتاد

    و قلاده زرینى که بر گردن او بود. دوباره به شوق آمد و از گوینده ناشناس خواست که باز بگوید و عطایى دیگر بگیرد. مرد ناشناس یک بار

    دیگر صداى یا قدوس را روانه کوه ‏ها کرد و ابراهیم بار دیگر به وجد آمد. اکنون دیگر چیزى براى ابراهیم نمانده است تا بدهد و نام دوست خود

    را باز بشنود. شوق ابراهیم، پایان نپذیرفته بود، اما چیزى براى نثار کردن در بساط خود نمی ‏یافت. نگاهى به مرد ناشناس انداخت و آخرین

    دارایى را نیز به او پیشنهاد کرد:



    اى بنده خوب خدا! یک بار دیگر آن نام دلنشین را بگوى تا جان خود را نثار تو کنم.



    مرد ناشناس، تبسمى زیبا در صورت خود ظاهر کرد و نزد ابراهیم آمد. ابراهیم در انتظار شنیدن نام دوست خود بود؛ اما آن مرد، گویى سخن دیگرى

    با ابراهیم داشت.



    من جبرئیل، فرشته مقرب خداوندم. در آسمان‏ ها سخن تو در میان بود و فرشتگان از تو می گفتند؛ تا این که همگى خداى خویش را ندا کردیم و گفتیم:



    بارالها! چرا ابراهیم که بنده خاکى تو است به مقام خلیل الهى رسید و ما را این مقام نیست.



    خداوند، مرا فرمان داد که به نزد تو بیایم و تو را بیازمایم. اکنون معلوم گشت که چرا تو خلیل خدا هستى؛ زیرا تو در عاشقى، به کمال رسیده ‏اى.

    (در قرآن کریم، ابراهیم، خلیل و دوست خدا خوانده شده است)



    اى ابراهیم! گوسفندان، به کار ما نمی آیند و ما را به آنها نیازى نیست. همه آنها را به تو باز می گردانم.



    ابراهیم گفت: شرط جوانمردى و در مرام آزادگان نیست که چیزى را به کسى ببخشند و سپس بازگیرند. من آنها را بخشیده ‏ام و باز پس نمی گیرم.



    جبرئیل گفت: پس آنها را بر روى زمین می پراکنم، تا هر یک در هر کجاى صحرا و بیابان که می خواهد، بچرد. پس تا قیامت، هر که از این

    گوسفندان، شکار کند و طعام سازد و بخورد، مهمان تو است و بر سفره تو نشسته است.




    چون میسر نیست ما را کام دوست

    عشق بازی میکنم با نام دوست



    کاربر مقابل از leila22a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:

    ALi


صفحه 4 از 4 نخستنخست ... 234

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
درباره ما

پایگاه خبری دانشجویان پیام نور (پیام نورنا) در مهرماه سال 88 با هدف بهبود سطح دانش و کمک به دانشجویان پیام نور تاسیس گردید .پیام نورنا وابسته به هیچ نهادی نمی باشد و به صورت کاملا مستقل فعالیت می کند. تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران هستیم و مفتخریم که بزرگترین جامعه مجازی دانشجویان پیام نور در سطح اینترنت هستیم

ارسال پیام به مدیر سایت
ابزار ها
بارگذاری مجدد کد امنیتی مندرج در تصویر را وارد کنید: