چشــم ها حس دروغی را تعارف می کنند
تا که بر هر چشم ، بیش از حد توقف می کنند
عشق نامش نیست ؛ این بازی بی شرمانه ای است
شـرم بر آن هـا که در بازی تخلف می کنند
چشـم تا وا مــی شود دل ساده می ریزد فرو
قصـر بی دروازه را راحت تصـرف می کنند
ناگـهان آن ها که اظهار ارادت کرده اند
مـی روند و ساده اظهـار تاسف می کنند
شعـر برمی خیزد آن جایی که در ما حرف ها
برنمــی خیزند و احساس تکلف می کنند
عاقـبت دستانمان رو می شود با شعــرها
مثل چشمانی که بعد از گـریه ها پُـف می کنند